آدم گآهی هیچ دو خَط شعری ...
دو خَط کتآبی ...
پیدآ نمی کنـﮧ کـﮧ بتونـﮧ جآهآی لَق شُده ی دو خَط زندگیش ُ محکم کنـﮧ.
هیچی پیدآ نمیشـﮧ کـﮧ اَز بَند و زنجیر آزآدت کنـﮧ.
اِنگآر یـﮧ وزنـﮧ ی یـﮧ تُنی بستن بـﮧ مُچ پآت و اَندآختنت تـﮧ ِ یـﮧ مُردآب.
هَوآی تآزه ... هَوآی تآزه می خوآم!
یـﮧ دیوآر ...
یـﮧ دیوآر کـﮧ بهش تکیـﮧ بدَم و هآی هآی گریـﮧ کنم.
این روزهآ هیچ شونـﮧ ای اینقَدر هآ هَم محکم نیست کـﮧ حتی سرت ُ روش بذآری.
حتی گآهی قدم زدن تو قَبرستون یخ زده و سآکت هَم آرومت نمی کنـﮧ.
هق هق زدن حتی ...
تآزه بعدش سردرد هَم می گیری!
این روزهآ هَمـﮧ فکر می کنن کـﮧ یـﮧ چیزهآیی تو دنیآ عَوض شده ... آره!
دنیآ عوض شده ... اَما فکر هآ نـﮧ!
فکر مَن هَم عوض نمیشـﮧ!
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها: